معنی رهبر قنبری

حل جدول

رهبر قنبری

کارگردان فیلم روییدن در باد


فیلمی از رهبر قنبری

برمودا

روییدن درباد

روییدن در باد

لغت نامه دهخدا

قنبری

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) ابوعبداﷲبن محمدبن روح بن عمران مصری مولی بنی قنبر. حدیث او منکر است. وی درذی حجه ٔ سال 245 هَ. ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (ص نسبی) نسبت است به قنبر و آن نام مردی است. (از لباب الانساب) (منتهی الارب). || نسبت است به قنبر مولی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب. (لباب الانساب).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) عباس بن احمد. از محدثان است. (منتهی الارب).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) عباس بن حسن بن خشیش مکنی به ابوالفضل. از فرزندان قنبر مولی علی بن ابیطالب و از راویان است. وی از حاجب بن سلیمان منجی روایت کند و از او محمدبن مظفر روایت دارد. (از لباب الانساب).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) محمدبن علی از فرزندان قنبرمولی علی بن ابیطالب. راوی و شاعری است همدانی که درروزگار المعتمد علی اﷲ میزیست و نویسندگان و وزیران آن دوره را در شعر خود میستود و تا ایام المکتفی زنده بود. صولی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) (مولانا...) از نیشابور بوده، جوهر نظمش مقبول و او در نظم چالاک و عامی بود و ابیاتش خالی از چاشنی نبود. در مدح امیر میرزا این مطلع قصیده ٔ اوست:
این گهرها بین که در دریای اخضر کرده اند
زین مشاغل آتش خور بین که چون بر کرده اند.
قبرش در همان ولایت است. (مجالس النفایس ص 39 و 213).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) تیره ای از ایل طیبی از شعبه ٔ لیراوی از ایلات کوه کیلویه ٔ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) جعفربن ابراهیم قاضی مکنی به ابومحمد از راویان است. وی از عبداﷲبن جعفربن فارس روایت کند و از او ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن اسماعیل بن رواد زاهد اردبیلی روایت دارد. (از لباب الانساب).

قنبری. [قَم ْ ب َ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در75هزارگزی جنوب خاوری راین و کنار شوسه ٔ بم به جیرفت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنه ٔ آن 60 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


رهبر

رهبر. [رَ ب َ] (نف مرکب) راهبر. قائد. دال. راهنما. رهنما. هادی.مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه. امام. لیدر. (یادداشت مؤلف). خفر. هادی. رهنما. بدرقه. (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج) (انجمن آرا):
به شاه جهان گفت پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم.
دقیقی.
مگر به ْ شود هیچ بهتر نشد
کسی سوی آن درد رهبر نشد.
فردوسی.
بخت من رهبری خجسته پی است
کس ندارد چو بخت من رهبر.
فرخی.
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی نظیرم.
ناصرخسرو.
دو رهبر به پیش تو استاده اند
کز ایشان یکی عقل و دیگر هواست.
ناصرخسرو.
چون صدهزار لام الف افتاده یک بیک
از دور دست و پای نجیبان رهبرش.
خاقانی.
رهبر جانت در این تاریک جای
جوهر علم است علمت جان فزای.
عطار.
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتااگر بدانی هم اوت رهبر آید.
حافظ.
رجوع به راهبر شود.
- رهبر پیشاهنگی، فرمانده پیشاهنگان. (فرهنگ فارسی معین).
|| لیدر. راهبر حزب. رهبر حزب. (یادداشت مؤلف). || برهان و حجت و دلیل. (ناظم الاطباء). به معنی دلیل و برهان باشد. (برهان).
- رهبر خردی، برهانی که عقل پسندد. (از انجمن آرا) (از آنندراج).

ترکی به فارسی

رهبر

رهبر، راهنما

معادل ابجد

رهبر قنبری

769

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری